۱۳۸۸-۱۱-۰۵

به دخترم باران

اشک هایمان را پاک می کردیم و لبخند می زدیم در جواب آن ها که می گفتند اشتباه می کنید، در میانه ی راه تنها می مانید، اما ما اشک هایمان را پاک می کردیم، دست هایمان را با هیجان در هوا تکان می دادیم و از جسارت شما می گفتیم. از پیروزی می گفتیم و طعم تلخ شکست را فراموش می کردیم. یادمان می رفت که چطور همه ی شب های خرداد گذشته را در خیابان بودیم. دست های چسبی مان را یادمان می رفت.و گلوهایمان که آنقدر می سوخت از شدت فریادهایی که زده بودیم و هیچ آبی فروکشش نمی کرد. یادمان می رفت تمام آن شبهای هولناک را. شبی که انگار نمی خواست صبح شود. شبی که هیچ امیدی امیدوارمان نمی کرد و ابعاد بغض هر لحظه وسیع تر می شد .
وسرانجام صبح شد.تاریک ترین صبح دنیا و ما خوابیدیم بدون اینکه اشک هایمان بخوابند و در خواب هم اشک می ریختیم . سرمان درد می کرد و می خواستیم استفراغ کنیم خودمان را ، آینده را و انگار جهان توده ای در گلوهای ما بود و کودتا در کوچه ها يرسه می زد.
اما ناگهان ورق برگشت.خبر دهان به دهان می گشت .بغض های فروخورده، حالا سکوتی بود که در خیابان تهران جاری بود و اتفاق افتاد. با بهت و حیرت به تصویر نگاه می کردیم. تصویرهای نامرد. تصویرهای لعنتی وباورمان نمی شد قصابها در خیابان های تهران دوست داشتنی، قدم می زدند.و می زدند ندا را و انگار همه ی ما را. و دیگر انگار تهران قرارگاه عاشقان شده بود که به هر مناسبتی گرد هم می آمدند، دستهای شان بالا بود و چقدر سبز می شدیم وقتی صدای پای مردم میدان هفت تیر می آمد. چقدرتشنه بودیم و از تشنگی خبری نبود .می دویدیم و اشک آور می خوردیم اما امیدوار بودیم. کفش هایمان لابه لای فرار، زیر پای گاردی ها له می شد و ما امیدوار بودیم . سیگار می کشیدیم، سرفه می کردیم، ولی لبخند می زدیم، دست یکدیگر را می گرفتیم و از روی نرده ها می پریدیم. و باتوم ها همه جا روی سرمان بود. بوی آتش می آمد و گاز فلفل همه جا را احاطه کرده بود. ولی ما شما را داشتیم. دلخوش بودیم که سایه هستید. اگر جایی سخنی می گفتید، دهان به دهان می چرخید. شما بودید روی صفحه های کامپیوترها و البته در دل هایمان.
حالا چطور شده که ما را تنها گذاشته اید؟ چه صدایی شنیدید که از فریاد ما بلند تر بوده؟ و چه ناله ای از صدای ناله ی بچه های «کهریزک» شنیدنی تر؟ دارید چه می کنید با این همه ما؟ با این همه بغض؟ این ها دفن شدنی نیستند. این خاطره های لعنتی دست از سر ما بر نمی دارند. والبته دست از سر شما!
آن روز که کنار جنازه ی آیت اله ضجه می زدیم، باید باورمان می شد که یتیم شدیم. باید باورمان می شد که باید دست هایمان را به زانوهایمان بگیریم و برخیزیم. باید می دانستیم که دیگر کسی را نداریم.
حالا همه ی آنهایی که سرزنش مان می کردند، لبخند می زنند و بدترین جمله ی دنیا را تکرار می کنند:« دیدید همان طوری شد که ما می گفتیم؟ دیدید تنها شدید؟» اما ما اینبار اشکهایمان را پاک نمی کنیم. می گذاریم ببارد. مثل « باران » کودکی که در همه ی این روزها با من بوده ، در کوچه و خیابانهای تهران، و وقتی که باتوم ها رژه می رفتند، او در شکم من بود. و باور دارم که همه چیز را دیده است. حتی اگر من هم فراموش کنم، او نمی تواند.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

درود بر این قلم توانا. باور کن که بارانت و بارانها فراموش نمیکنند.

مجتبی گفت...

و باران خوب می داند. خوب می داند که بر کجا خواهد بارید. و خوب می داند که باید کدام سرزمین را سیراب کند.
ترسم از آن نیست که اشک در غم ما پرده در شود، که ما همه حجاب از چشم برکنده بودیم. ترسم از آن نیست که این زمین خشک بماند، که ما و شما باران هایمان را در خاموش ترین کنج تنهایی مان پرورش داده بودیم.
ترسم از آن است که فردا، قربانی تندو کند شدن قدم های امروزمان شود. باید سخنی نو گفت: «عاشقان» نقطه ی پرگار وجودند ولی، «عقل» داند که در این دایره سرگردانند!

بی امان گفت...

سلام
...وتنها باران می داند....تنها باران خواهد فهمید وبه پهنای تمام تاریخ خواهد بارید....
باران پیام سر سبزی است ومایه امید به پاکی ومهربانی....
امروزمان گرچه سرد...سخت...سوزان....
مام باران که ببارد درختانی سربلند جوانه خواهند داد....
ابر دلتنگ وخسته ومهربان!
به امید بارش سرشارش بمان وقوی ادامه بده....آبادانی با اوست...
مانا باشید.

بی امان گفت...

سلام
"مهتاب در آب " آمد....
مانا باشید.

صادق گفت...

اشکهایت را پاک کن و دلت را صاف آسمان همواره آبی است و زمین گسترده تو هم تمام نشده ای وقتی پایان یافتی تاریکی و تنگی قبر تو را فرا خواهد گرفت پس تمام نشو.
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید

ناشناس گفت...

چرا نظرات خوانندگان را باید نویسنده تایید کند؟مگر آزادی بیان شعار شما نیست؟آیا اگر کسی نظر مخالف شما داشت اجازه انتشار در وبلاگ شما ندارد؟

بامداد و باران گفت...

salam . emtehan . ghaleb